همه در تکاپو هستند، فضای حیاط تاریک است، باران شدیدی می آید، سریع قالی را در حیاط پهن می کنم و مشغول خواندن نماز می شوم.

«دختر» سریع می آید و از مقابلم رد می شود و من چون سر نماز هستم نمی توانم سرم را از روی مهر بردارم!

نمازم تمام می شود. مادرم از راه می رسد و می گوید توکه هنوز آماده نیستی؟! سریع برو آماده شو! سریع می روم و آماده می شوم!

داریم می رویم خواستگاری همان «دختر»! دلم شور می زند، واقعا دارم برای اولین بار می روم خواستگاری! چه بگویم؟! تا به حال خودم را در چنین شرایطی ندیده بودم! یعنی چه می پرسند؟ من چگونه باید جواب بدهم؟...

مصطفی، مصطفی، بیدار شو! نمازت دارد قضا می شود...

پدرم است. از خواب بیدارم می کند! :)