به سرعت بعد از شنیدن زنگ آخر وسایلش را جمع می کند و حتی مدادها را در جا مدادی نمی گذارد و همه را لای آن دفتری که داشت می نوشت می گذارد و می بندد و داخل کیف می گذارد.

در راه برگشت به خانه با بچه های کلاس مشغول صحبت است، که یک نفر می پرسد: بچه ها فردا روز پدره، برای باباهاتون چی خریدید؟

هرکسی با شور و شعفی که دارد مشغول به توضیح درباره آن چیزی که خریده است می کند، تا نوبت به او می رسد. همه منتظرند که بشنوند که او برای روز پدر چه خریده؟! و او با اضطراب می گوید یک شاخه گل و بلافاصله همه شروع می کنند به مسخره که این چه کادوئی است؟! و مگر روز مادر است؟! و...

فردای آن روز، شاخه گلی را که خریده روی قبر پدر می گذارد و با بغض می گوید: پدر عزیزم روزت مبارک...